اليناالينا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

الينا هديه خداوند

دستنوشته پدر: دلتنگی بابا

سلام عسلک بابا الان که دارم ای نامه رو برات مینویسم از هم دوریم من برای کار اومدم ماهشهر ماموریت. ماموریت زیاد تو این مدت از زندگی کاریم داشتم اما هیچ ماموریتی به سختی این دوره نبوده . بار های قبل دلتنگ مامانی فقط بودم اما تحمل می کردم هر چقدر کار سخت بود گرما قابل تحمل بود اما این بار با اینکه کارم راحت تره اما اصلا قابل تحمل نیست اینکه نبینم تو چی کار می کنی ....خیلی سخته...مامانی برام تعریف می کنه که تو چه کارایی بلد شدی...بخزی...دستاتو بالا ببری... موش بشی....لوسه بابا بشی .....حسابی دلم برات آب شده...وقتی مامانی برام تعریف میکنه چه کارای با مزه ای می کنی دلم بیشتر آب میشه....اومدم حسابی میخورمت ....عاشق اون اب دهن همیشه اویزو...
26 تير 1391

فصل پنجم عاشقی

دخترم خوبم برای تو می نویسم که این روزها با کارهای قشنگت دل مامان رو اسیر خودت کردی.عزیزم عاشق خندیدنت ,اخم کردنت , و ... هستم.کم کم دارم احساس می کنم که داری به دنیای مادی نزدیک می شی و با حرفها و جنس اونها رابطه برقرار می کنی.دیروز که داشتی برای خوابیدن بهونه می گرفتی من به تو اخم کردم احساس کردم معنای اخمم رو فهمیدی و یه عالمه گریه کردی تازه جنس گریه هات با قبل فرق داشت و من خیلی از رفتارم ناراحت شدم.دخترم من دوست دارم تو خوب تربیت بشی و امیدوارم تو بعدها اینو درک کنی.اگه مامانی گاهی اخم می کنه حتما دلیل داره.ولی آرزو دارم هیچ وقت لازم نباشه از یک جنس دیگری غیر از محبت با هم حرف بزنیم. ...
26 تير 1391

خزیدن

دختر نازنینم از دیروز یاد گرفتی که بخزی.خیلی خوشکل جلو می آیی.ولی نمی دونم که چرا فقط به سمت چیزهایی می روی که نباید به آنها دست بزنی.و چیزهایی رو به طرف دهانت می بری که نباید ببری.و من مداوم باید بگم :"نه" عزیز کوچولوی مادر ، تو کودکی و سرشار از انرژی ولی مادرت از ٥ صبح بیدار می شه و بعد سر کار می رود و خسته بر می گردد ببخش کودکم اگر گاهی انچنان که شایسته توست با تو برخورد نمی کنم با تو بازی نمی کنم و درکت نمی کنم.
24 تير 1391

تولد2

بالاخره در بیمارستان کارهای ابتدایی را انجام دادند و مامان آماده برای سزارین شد.توی اتاق عمل دکتر بی هوشی خیلی اصرار کرد که روش بی حسی رو انتخاب کنم ولی من قبول نکردم و بی هوشی عمومی گرفتم.ساعت ٩:٣٠ با صدای خانم پرستار توی اتاق ریکاوری به هوش آمدم و فوری پرسیدم:دخترم چطوره؟و اصرار می کردم که هر چه زودتر منو به بخش ببرن تا تو رو ببینم. وقتي از ريكاوري داشتن منوبه بخش مي بردن بابايي و مامان جون و آقاجون پشت در منتظر بودند البته مامان بابايي و بقيه هم طبقه پايين بودند. توي بخش كه آمدم اولين چيزيكه گفتم اين بود كه مي خواهم بچه ام را ببينم و پرستار تو رو آورد.خداي من چه لحظه قشنگي بود.لذت اين لحظه واقعا وصف ناشدني است و تو شروع به شير خو...
20 تير 1391

تولد

کوچولوی قشنگم شما در روز ٢٧/٩/٩٠ ساعت ٨:٣٠ به دنیا آمدی. دکتر مامان خیلی سختگیر بود و گفته بود روز قبل از عمل از بعد از صبحانه غذای جامد نخورم.البته اینو بگم که من نهار رو هم یواشکی خوردم آخه تا فردا صبح گرسنه می شدم.شب هم بله برون عموت بود اونجا هر چیزی به من تعارف می کردن نمی تونستم بخورم و تو حسابی تکون می خوردی و من می گفتم دخترم داره نظر می ده.شب وقتی ساعت ١٢ به خونه آمدیم مامان جون و آقاجونت هم خونه ما بودن.من از فکر فردا خوابم نمی برد.باور کن از سزارین نمی ترسیدم ولی احساس می کردم دارم از تو یه خورده دور می شم .آخه تو تا قبل از این فقط مال من بودی , فقط من تکونهات رو حس می کردم ,فقط در وجود من بودی و تمام توجه هات به سمت...
19 تير 1391

اولین سونوگرافی

نازنین مامان می خواهم از اولین روزی که تو رو دیدم بگویم.آن وقت تو ١٢ هفته داشتی.وقتی در صفحه ماتیتور دستان کوچکت را حرکت دادی قلبم از شادی لبریز شد.سونو گرافی برای تشخیص سلامت جنین بود.من و دایی حدود3ساعت توی بیمارستان معطل شديم تا نوبتم شد.دایی و من همش آرزو می کردیم که خانم دکتر بگوید شما سالم هستی .وقتی تو رو دیدم از شادی در پوست خود نمی گنجیدم و خانم دکتر گفت که همه چیز نرمال است و من هزار بار خدا را شکر کردم. ا ون موقع بود كه به خانم دكتر گفتم جيگر ني ني من كجاست گفت:واسه چي؟گفتم :مي خوام بخورمش.و اون كلي خنديدي ...
17 تير 1391

انتخاب اسم

دختر نازم ديروز يكي از كاغذهايي كه  ليست اسامي زيبایی رو که برا انتخاب اسمت نوشته بودم توي كشو ديدم.ياد خاطرات اون روزها افتادم ياد اينكه از اولين روزي كه فهميدم تو در درونم هستي به فكر انتخاب اسم بودم.هر روز يه ليست می نوشتم و به بابايي نشون ميدادم.و هر اسمي رو 100 بار با كلمات مختلف تكرار مي كردم تا ببينم كدوم اسم دلنشين تر است. تا بالاخره بعد از كلي بالا و پايين كردن نام زيباي" الينا "رو انتخاب كرديم.و تو اليناي زندگي ما شدي. ...
14 تير 1391

دستشنوشته پدر 2: مادر

اين نوشنه رو براي مادرت كه همسر من باشه نمي نويسم. براي تشكر از زحمات اون نمي نويسم بلكه براي تو  فقط الينا جون مي نويسم . براي اون زماني كه قراره مادر بشي براي اون موقعي كه از دست مامانت ناراحت شدي كه چرا باهات دعوا كرده!؟ وقتي تو توشكم ماماني بودي با اينكه حالش خوب نبود اما براي اينكه وقتي ميايي بيشتر پيشت باشه از مرخصيش استفاده نكرد و مرخصي هاشو گذاشت براي با تو بودن هاش!!! هر يك ساعت تو شبها گرسنه ميشدي و گريه مي كردي ماماني از خواب بيدار ميشد و در حالي كه ميدونستم چقدر خسته است بوست ميكرد و شيرت ميداد چون دوست داشت  تو با شير مادر ,بزرگ بشي نه شير خشك!!!! وقتي تو توي شكم ماماني بودي چه ناراحتي ها كه نكشي...
13 تير 1391